حکایت مرد روستایی و اسب‌اش 1394/04/22

تو دهکده‌ای مردی زندگی می‌کرد که یه اسب داشت. یکی از این روزها از خواب بیدار می‌شه و متوجه می‌شه اسبش فرار کرده. اهل ده به سراغش میان و بهش می‌گن که «متاسفیم که اسبت فرار کرده، حتمن الان خیلی ناراحتی، نه؟»
اون مرد بهشون می‌گه «ببینیم چی می‌شه».

چند روز بعد اسب اون مرد به همراه ۲۰ اسب وحشی برمی‌گرده. مرد و تنها پسرش هر ۲۱ اسب رو می‌گیرن. اهل ده پیشش میان و بهش می‌گن: «خیلی عالیه، الان باید خیلی خوشحال باشی، نه؟»
و مرد بهشون می‌گه «ببینیم چی می‌شه».

چند روز بعد درحالی که پسرِ مرد داستان ما داشت اسب‌های وحشی رو رام می‌کرد، یکی از اسب‌ها رَم می‌کنه و می‌زنه پای پسر رو ناقص می‌کنه. دوباره اهل ده سراغ مرد میان بهش می‌گن «خیلی خبر بدی هست که تنها پسرت ناقص شده، باید خیلی ناراحت باشی»
و مرد بهشون می‌گه «ببینیم چی می‌شه».

بعد از چند سال کشور وارد جنگ می‌شه و تمام مردهای جوان مجبور بودن که در جنگ شرکت کنن. همه‌ی پسرای اهل ده تو این جنگ کشته می‌شن به جز پسر مرد داستان ما، چون به خاطر پاش معاف شده بود. 
اهل ده پیش مرد میان بهش می‌گن «باید خیلی خوشحال باشی که هنوز پسرت کنارت هست»
و مرد فقط بهشون می‌گه «ببینیم چی می‌شه»...

توپ‌ای غمگین یا شاید هم شاد بر روی چمن

Comments

محسن برجی — 2015-07-13
کلا زندگی همینه. باید ببینیم چی می‌شه :-)
نوید میرزاآقازاده — 2015-07-13
جالب بود... ولی آخرش چی شد؟ :D متوجه نشدم
مریم خسروشاهی — 2015-07-13
ببینیم چی میشه! مطلب جالبی بود، لذت بردم از خواندنش.
آرش منطقی — 2015-07-13
این تمثیل قشنگی هست. میشه ازش نتیجه گرفت که همیشه اتفاقات اونجور که بنظر میرسن، تموم نمیشن :)
نیره — 2015-07-13
ببینیم چی میشه... ;-) یاد داستان این نیز بگذرد افتادم که تو هر لحظه باشیم نه به خوشیا زیادی خوش باشیم نه به ناراحتی ها دلگیر
میکائیل — 2015-07-13
جـالب بود و تاثیرگذار. ممنون.
مسعود — 2015-07-13
یکی از ایده‌آل‌ترین حالت‌ها وقتیه که نه خیلی ناراحت می‌شی و نه خیلی خوشحال. چون اون موقع درست می‌تونی فکر کنی.
محمد رحمان زاده — 2015-07-13
خوب و جالب بود، ببینم چی میشه...
سعید محمدی — 2015-07-13
در حقیقت این حکایت دارای این مضمون هست که بد نیست گستره ی پذیرش مون رو از جهانی که تجربه می کنیم ، بیشتر کنیم
اجازه بدیم گاهی جهان آپشن های جدیدی رو پیش پامون بذاره
وقتی همیشه تلاش کنیم همه چیزو کتگوری شده ببینیم و انتظاراتمون رو هم در همون چارچوبها داشته باشیم، در واقع فرصتهایی رو از خودمون میگیریم که گاهی هر کدومشون شاید یک سرنوشت جدیدی برامون به ارمغان داره

شاید وقتی به مشکلی میخوری قراره اسبت یه گله اسب برات بیاره، یا از جنگ رفتن در بری!
علیرضا اکرمی — 2015-07-13
خیلی داستان جالبیه
نشون میده همه اتفاقات از نظر خوب یا بد بودن نِسبیه. یه اتفاق شاید الان به نظر دردناک و سخت بیاد ولی بعدها موجب خیر بزرگتری میشه
نوید حسینی — 2015-07-14
این داستان دقیقا داستان زندگی هستش. الخیر فی ما وقع
پیام طراوتی — 2015-07-14
ببینم چی میشه، به نظرم همون اصل عدم قطعیت است که امیر مهرانی تو کلاسش برای ما میگه. همون اصلی که باعث میشه، امید به زندگی حتی کم کم کم وجود داشته باشد، اما از بین نرود، همان امید به زندگی است که باعث انگیزه های ما در ادامه دادن این مسیر پر پیچ وخم میشود. ممنون از پست مفیدتون
الناز — 2015-07-14
جالب بود. کلن این زندگی ناپایدار به من یاد داده خوشال نشم. ولی هنوز یاد نگرفتم ناراحت نشم.
علیرضا حسین نژاد — 2015-07-14
خُب، ببنیم چـــــی می شه؟!
مسعود قربانی — 2015-07-14
با سلام، فک کنم داستان ناقص بیان شده هرچند نمیشه کل داستان رو تعریف کرد.
فیلمی که براساس این داستان ساخته شده - "War Horse"
مهدی اصل علی نژاد — 2015-07-14
مشکل همینه که همیشه سعی می کنیم لحظرو ببینیمو با لحظه ناراحتو خوشحال بشیم . کسی از فردا خبر نداره و کسی از صلاح خودش خبر نداره همیشه باید شکر کرد و خوشحال بود :)
خیلی خوب بود آرش جان .
حسام ندر — 2015-07-14
دیدم همه نظر دادن منم حوس کردم نظر بدم :))
آرش از این که همه نظر گذاشتن برات خیلی خوشحالی نه؟
آرش: تاببینیم چی میشه :))
فاطمه رشیدی — 2015-07-14
سلام آرش جان
این قبیل داستان های پر محتوا تاثیرات فراوانی در زندگی دارند که به نظرم توجه بهشون با هدف اجرای اونها در زندگی سختیهای خاص خودشون رو دارند که گاهی دوست دارم به خود این داستان هم بگم "از کجا معلوم".
محمد جنتی — 2015-07-14
تفکر به دور از احساسات و بر پایه واقع بینی و منطق همیشه نتیجه ایده آلی داره :-)
فرزانه — 2015-07-15
خیلـــی خوب بود به نظر من که هیچ وقت نباید قضاوت کنیم چه خوب چه بد
آمیرزا — 2015-07-15
آرش، قبلا همیشه میگفتی شاد باشید و لبخند بزنید ... حالا چی شده که به موضع "ببینم چی میشه" رسیدی؟
حضرت حافظ میگه:
حافظا چون غم و شادی جهان در گذر است
بهتر آن است که من خاطر خود خوش دارم
امین پ.م. — 2015-07-16
حکایت جالبی بود :-)
مهدی جاویدی — 2015-07-17
حالا آخرش چی شد؟ نتیجه گیری خودت آرش جان؟
حجت عباسی — 2015-07-19
سلام، قشنگ بود. این همون "توکل به خدا"ی خودمون نیست؟
داستان "این نیز بگذرد" هم به کارت می‌آد آرش جان!
مهدی جاویدی — 2015-07-24
سلام. سلام آرش. فکر میکنم جزو معدود کسایی باشی که وبلاگت صفر تا صدش رو خودت برنامه نویسی کردی و از cms ای استفاده نکردی. درسته؟
اگر اینطور هست به منبع کدش میتونیم ما هم دسترسی داشته باشیم؟
امید آرام — 2015-08-04
جالب بود.
بابک جهانگیری — 2015-09-09
سلام آرش عزیز، چند وقتی است که مطلب جدیدی نمی‌نویسی و ایمیل هم نمیدی. دلم برای مطالب خوبت تنگ شده، بی خبر نذار ما رو نینجا جان
هدی — 2015-11-08
واقعیت همینه. حکایت قشنگی بود

Any thoughts? Please leave a reply

I'll use your email to show your picture using gravatar. I hate spam too.
Back to home

I'm Arash Milani, hacker & happiness ninja.
@narmand is our teams's lab to experiment awesome things in it.

I write and talk about hacking, developing web apps, teamwork and designing for better user experience.

You can always contact me via me[at]arashmilani.com email address.