مردی در کنار ساحل دورافتادهای قدم میزد. مردی را در فاصله دور می بیند که مدام خم میشود و چیزی را از روی زمین بر میدارد و توی اقیانوس پرت میکند. نزدیکتر میشود، میبیند مردی بومی صدفهایی را که به ساحل میافتد در آب میاندازد.
- صبح بخیر رفیق، خیلی دلم میخواهد بدانم چه میکنی؟
- این صدفها را در داخل اقیانوس میاندازم. الآن موقع مد دریاست و این صدفها را به ساحل دریا آورده و اگر آنها را توی آب نیندازم از کمبود اکسیژن خواهند مرد.
- دوست من! حرف تو را میفهمم ولی در این ساحل هزاران صدف این شکلی وجود دارد. تو که نمیتوانی آنها را به آب برگردانی خیلی زیاد هستند و تازه همین یک ساحل نیست. نمی بینی کار تو هیچ فرقی در اوضاع ایجاد نمیکند؟
مرد بومی لبخندی زد و خم شد و دوباره صدفی برداشت و به داخل دریا انداخت و گفت: «برای این یکی اوضاع فرق کرد.»
پینوشت: این داستان رو برای مسلم ابراهیمی عزیز بعد از خوندن این توییت توی بلاگم منتشر کردم تا با هم مرور کنیم که همه ما تاثیرگذاریم.
I'm Arash Milani, hacker & happiness ninja.
@narmand is our teams's lab to experiment awesome things in it.
I write and talk about hacking, developing web apps, teamwork and designing for better user experience.
You can always contact me via me[at]arashmilani.com email address.
Comments
Any thoughts? Please leave a reply